#تب_آغوش_سرد_پارت_32
نمیدونم چرا با دیدن اهورا یاد کیوان ، نامزدی که دوس تش داش تم می افتادم
کیوانی که توی دانشگاه باهاش آشنا شدم و از من جلوی دوستام خواستگاری
کرد.
بله ای که بهش دادم چقدر نوق کرد . توی محوطه دان شگاه از شادی داد زد و
ش بش با ین دس ته گل و ش یرینی با خانواده اش که انگار زیاد راض ی به این
وصلت نبودن ، به خواستگاری اومد.
از نگاه های اهورا خجالت میکشیدم.
از گذش ته بیرون اومدم. دیدم تعداد زیادی زن و مرد و بچه از در ورودی باغ
داخل شدن.
همه لباس محلی به تن داشتن .و قابلمه به دست بودن.
چه شور و شوقی به همراه این جماعت بود...
حق با پریناز بود.واقعا غذای خوشمزه ای درست کرده بودن.
پریناز دوست خوبی برام بود.
کل روز رو با پریناز توی باغ چرخیدم . پریناز قص ه ی زندگیش رو برام
گفت:اینکه مادرش وقتی داش ته پریناز رو به دنیا می آورده میمیره وکار پدرش
خدمت به ارباب زاده ها بوده .پدرش رو هم وقتی ده سالش بوده توی باغ مار
نیشش میزنه و میمیره .
مادر ارباب ٬از پریناز مثل دختر خودش نگهداری میکنه .
سرگذ شت تلخی دا شت . ولی بااین حال خیلی خدارو شاکر بود ونا شکری
romangram.com | @romangram_com