#تب_آغوش_سرد_پارت_28
رفتم توی آشپزخونه که اشرف خاتون و خاله زهره رو دیدم .
دوباره بهشون سلام کردم.
ولی انگار از رفتار هوردخت کمی دلگیر بودن.
چون سلامم رو با تکون دادن سر جواب دادن .
من چکامه بودم نباید کسی به خاطر من دلگیر باشه،
خندیدم گفتم: اشرف خاتون جون برای خراش صورتم مرهم درست میکنی ؟
میترسم جای خراش روی صورتم بمونه.
ادامه دادم : وقتی دیروز با هوردخت توی باغ قدم میزدم شاخه درخت صورتم
رو اینجوری کرد ...
دیدم خنده روی لبش شکفته شده گفت :آره دخترم درست میکنم.
رومو برگردوندم سمت خاله زهره گفتم:خاله من بدجور گشنمه،
اونم لبخند زد گفت:مگه من میذارم مهمون عزیز خانوم جان باش ی وگرس نه
بمونی.؟!
این چند ماهی که اومدی حال و هوات عوض بش ه ، کاری میکنم که جون
بگیری یه نظر به اندام لاغرم انداخت . بعد گفت : آب باید بره زیر پوستت.
پس هوردخت منو پیش اینا یکی از دوس تاش معرفی کرده که اومدم اینجا
خوش گذرونی.
پس بذار با بازی سرنوشت پیش برم ببینم مرا تا کجاها میکشونه.
بعد از خوردن صبحانه خوشمزه ای که خاله زهره بهم داد، ازش تشکر کردم.
romangram.com | @romangram_com