#تب_آغوش_سرد_پارت_27

ولی هنوز ین سوال توی نهنم بود.
که نقش من این وسط چی هست؟ افکارم درگیر دردهایی
بود که هوردخت کشیده بود که یهویی ین نفر از بالای سرم گفت :سلام.
سرمو بالا گرفتم . همون پسر چشم عسلی را دیدم همون که اسمش اهورا بود.
اشکام از روی گونه هام پاک کردم وجواب سلامش رو دادم.
تو چشم هام زل زده بود و نگاهم میکرد.
کمی از نگاهش خجالت کشیدم.
گفت:حالتون بهتر شده؟
با این سوالش به یاد اتفاق دیروز افتادم . وقتی چ شمام دا شت تار میدید یکی
بهم گفت:خانوم حالتون خوبه؟
یعنی این همونی بود که به دادم رسیده بود؟؟؟
گفتم:بله خوبم ممنونم .
گفت:دیروز حالتون خیلی بد بود .هوردخت اومد وقتی تورو تو اون و ضع دید
ازم خواست ببرمتون اتاقت.
ای واای یعنی این منو توی اتاق برده.
کمی سرز وسفید شدم که گفت :شکرخدا که بهترین.
بعد از گفتن این حرف از پیشم رفت.
خواستم ازش تشکر کنم که دیدم رفته بود.
از جام بلند شدم بدجور گشنم بود.

romangram.com | @romangram_com