#تب_آغوش_سرد_پارت_26

بشکه های نفت روی بدن محمد امینم ریخته شده بود.
چراغ نفتی روشن بوده .
محمد امینم توی آتیش سوخته بود.
خودم داشتم آتیش میگرفتم ولی درد آتیش رو حس نمیکردم.
محمد امین رو از آتیش آوردم بیرون.
ولی جونی نداشت...
هوردخت بقیه حرفش رو نزد .
چون نمیتونست بگه .
از جاش بلند شد رفت توی عمارت.
یعنی هوردخت بچه اش رو از دست داده بود.
پس دلیل سوختگی بدنش...
لحظه ای به خودم لعنت فرستادم.
همون جا روی تخت قنبرک زدم.
هوردخت چقدر درد داشت.
چقدر از ضعیا بودن خودم بدم اومد.
من فقط به خاطر مریضی مادرم اینقدر منزوی شده بودم.
ولی،الان فهم یدم چه آدم هایی قوی هس تن که میتون ند خودش ون رو با
دردهاشون سازگاری بدن.
به خاطر دردی که هوردخت کشیده بود ،اشکهام روی گونه هام می ریخت.

romangram.com | @romangram_com