#تب_آغوش_سرد_پارت_24

هوردخت با ین آه پراز حسرت گفت:
فقط بدون که هرچقدر هم عا شق با شی ولی وقتی ین چیزهایی از بین میرن،
وقتی ین خوشی هایی دیگه وجود ندارن ، دیگه عاشق موندن فایده نداره.
حرفاش چقدر سوزناک بود.
ولی ...
هوردخت عاشق کی بود؟
ای خدااااااا دارم دیوونه میشم.
متوجه حرفاش نمیشدم.
ًصلا
ا
همش داشت از جواب دادن به سوالهام طفره میرفت.
هوردخت گفت:
تو فقط باید ین بچه برامون بیاری.
براشون؟؟؟
پوزخندی زدم گفتم:میدونم شرط رهایی از بند اسارتم ،بچه به دنیا آوردنه.
ولی من خیلی کنجکاو بودم که ببینم چرا هوردخت این همه س وز درد توی
دلش داره.
باید میفهمیدم.
دیدم دستهای هوردخت بهم گره خوردن.

romangram.com | @romangram_com