#تب_آغوش_سرد_پارت_23

لحظه ای شوکه شدم
هوران خواهرشه!!!؟؟؟
برای یه لحظه حرف هوران اومد توی نهنم که میگفت:چرا مثل بختن افتادی
توزندگیشون؟
یعنی من!!!!؟؟؟
از فکرش اعصابم خورد شد.
یعنی ...
منظور حرفش این بود که من میون زندگی هوردخت وشوهرش قرار گرفتم.
نهههههه این امکان نداره.
توی سرم جنگ افکار داشتم.
هوردخت گفت:
خواهرم فکر کرده بود اومدی زندگی منو بهم بریزی.
افکارم رو کنار زدم گفتم:
اونوقت چرا هوران باید همچین حرفی بزنه ؟ نقش من توی زندگی شما چیه؟
چرا باید من بخوام زندگیت رو بهم بریزم.؟؟
دیدم رد ا شن از چ شم های هوردخت روی گونه اش فرو ریخت ولی سریع
اشکاش رو پاک کرد و به خودش مسلط شد گفت:
اینها مهم نیست.
گفتم: ولی برای من مهمه.من باید بدونم اینجا چه خبره.

romangram.com | @romangram_com