#تب_آغوش_سرد_پارت_21

منم به رس م بزرگتری بهش ون س لام کردم . اش رف خاتون به روم لبخندی زد
گفت:
سلام به روی ماهت بعد متوجه خراش روی گونه ام شد گفت:چی شده مادر
جان ؟
قلبم لحظه ای از کتن خوردن های دیروز مچاله ش د .پاک یادم رفته بود که
باید با هوردخت حرف میزدم.
میخواستم جوابشون رو بدم که هوردخت خودش رسید گفت: این سوالها چیه
میپرسی اشرف خاتون ؟
چه صلابتی توی صداش بود .
دستوری وخانزاده ای.
اشرف خاتون رنگش پرید گفت:
سلام دخترم خواستم براش مرهم درست کنم.
هوردخت گفت: من الان برای کی دا شتم تو ضیح می دادم که حق پر سیدن
هیچ سوالی از چکامه رو ندارین ؟
ای بابا این چرا عصبیه؟؟؟
هر سه نفرشون با ین ببخشید ، رفتن به کارهاشون برسن.
پریناز هم گفت:خانوم جان اگه کاری ندارین منم برم.
هوردخت گفت :میتونی بری.
یعنی هوردخت چکاره این عمارت بود که همه ازش حساب میبردن ؟

romangram.com | @romangram_com