#تب_آغوش_سرد_پارت_20

پریناز لبخندی زد گفت :امروز نذری پزونه .
منتظر موندم توضیح بده.
گفت :هرسال شیشم خرداد ماه برای سلامتی خانزاده نذری...
گفتم: خانزاده کی هست ؟
یهویی دهنش قفل شد.
چیزی نگفت.
پس این سوال هم جزء سوالهایی بود که نباید میپرسیدم.
به پریناز که سرشو پایین انداخته بود گفتم:
نمیخواد چیزی بگی میدونم که نمیتونی جوابمو بدی.
توی همین حرف زدنها بودیم که دیدم چندتا زن با لباس محلی به من خیره
موندن .
پریناز رد نگاهم رو گرفت گفت: اون که ص ورت گرد قرمز داره و ما بهش
میگیم گلابی ، آشپز اینجا خاله زهره اس.
اون که جوونتره و کنارش ایستاده ، اکرم دخترش خیاط این عمارته.
و اون زن مو س فید قد کوتاه اش رف خاتونه .کارش توی این عمارت درس ت
کردن دارو و دواهای قدیمیه . برای خودش ین پا دکتره.
سن زهره خانوم پنجاه سالی میخورد باشه .دخترش اکرم هم سی ساله بود.
دیدم هرسه تاشون اومدن سمت من.
دقیق به ظاهرم نگاهی انداختن که باهشون متفاوت بودم.

romangram.com | @romangram_com