#تب_آغوش_سرد_پارت_18

بود که خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند صبح بود که صداهایی از داخل عمارت میمود.
درد کمر و سرم کمتر شده بود.
از روی تخت بلند شدم و خودم رو به پنجره رسوندم .پرده ی سفید اتاق را کنار
زدم . کلی آدم توی باغ دیدم.
یکی دا شت زمین زیر رو میکرد .یکی از مردای سبیل کلفت دا شت دیگهای
بزرگ جابه جا میکرد.چندتا دختر هم کنار جوی آب داشتن میوه میشستن .
انگار مهمونی درراه بود.
داشتم همین جور باغ را تماشا میکردم که ین پسر با موهای جوگندمی چشم
عس لی دیدم چقدر خوش تیپ با ابهت بود برعکس همه ی اونهایی که ظاهر
ساده ای دا شتن، اون تو شون تن خوش پوش بود .دا شت کمن چندتا مرد
دیگه میکرد تا ظرفهایی که نمیدونم چی داخلش ون بود را جابه جا کنند .
یهویی برگشت و منو از پشت پنجره دید لحظه ای چشم تو چشم شدیم .
آبروم رفت .داش ت همین جور ن گاهم میکرد که مرد ک ناریش گفت:اهورا
حواست کجاست!.؟
چه اسم قشنگی داشت.
ای بمیری چکامه توی این بدبختیات، دید زدن پس ر مردم رو کجای دلت
میخوای بذاری؟ خجالت کشیدم سریع پرده رو انداختم .
به آینه رو به رو نگاهی انداختم .

romangram.com | @romangram_com