#تب_آغوش_سرد_پارت_16
وقتی چشمامو باز کردم خودم رو توی اتاق بدبختی هام دیدم .شب شده بود و
نور لامپ توی اتاق، چشمامو میزد د ستهام رو بردم سمت سرم که دیدم باند
پیچی ش ده .با یاد آوری اتفاقی که برام افتاده بود، بازم گریه م گرفت.هوران با
میلهایی که به دست داشت این بلاها رو سرم آورده بود.
تشنه ام بود ولی درد توی بدنم بود نمیتونستم از جام تکون بخورم .کمی تکون
خوردم که درد بدی تو کمرم پیچید آخم بلند شد.
یهویی در اتاق باز ش د.لحظه ای وحش ت کردم ترس توی دلم ریخت از این
عمارت میترسیدم .
ین دختر با پیش بند خدمتکاری اومد داخل
اول محو صورتم شد بعد هول شد گفت:سلام خانوم جان بهوش اومدین؟
ترسم ریخت بی جون جواب سلامش رو دادم.
دقیق نگاهش کردم بهش میخورد بیست ساله باشه صورت مظلومی داشت.
گفت:خانوم جان چیزی لازم ندارین؟
گفتم :آب میخوام.
رفت سمت میز مطالعه و پارچ آب را برداشت لیوان را پرآب کرد داد دستم.
کمکم کرد بشینم آب خوردم . گلوی خشن شده ام نرم شد.
ازش تشکر کردم.که دوباره گفت:شام بیارم بخورین؟
ولی من میلی به شام خوردن نداشتم من باید جواب سوالاتم رو میگرفتم.
باید میفهمیدم هوران کی بود ؟و منظورش از اون حرفا چی بود؟
romangram.com | @romangram_com