#تب_آغوش_سرد_پارت_142

بعد از اینکه اون روز ،امیدهای زندگیم رو پیدا کردم،
زندگیم رنگ تازه گرفت.
همون روز من به اص رار ش اهرز خونه نرفتم وبه همراه پریناز همراش ون به
خونشون رفتم
البته خودمم از خدام بود چون نمیتونس تم از عش ق و زندگیم چکاوک ، دور
بشم.
وقتی خاله زهره و اشرف خاتون منو دیدن خوشحال شدن . بعد که فهمیدن من
مادر چکاوک هستم شوکه شدن که پریناز همه ماجرا رو براشون توضیح داد. و
بعد کلی نوق زده شدن .
ًرسما
شب همه به خونه ما اومدن و از من خواستگاری کردند.
وقتی مادرم کل ماجرا را فهمیدخیلی ناراحت ودلگیر شد که بابت زنده بودنش
چقدر سختی کشیده بودم. من د ستهاش رو ب*و* سیدم گفتم :تو تنها دارایی
بودی که من داش تم . وقتی
چکاوک دخترم را دید انگاردنیا رو بهش داده باشن خوشحال شد.
مادرم شاهرز را قبول کرد.
و ین هفته بعد ما جشن کوچکی گرفتیم.
وباهم ازدواج کردیم .خونه مادریمون رو فروختیم به ا صرار شاهرز، مادرم به
خونه شاهرز و من آمد.

romangram.com | @romangram_com