#تب_آغوش_سرد_پارت_13
دربدر راهی برای نجات جونش میگشتم.
*** هوردخت وقتی که
توضیحات لازم را دا د گفت:برم استراحت کنم.
منم از خدا خواسته اومدم توی همون اتاق.
باید بهش عادت میکردم.
تصمیم داشتم بعد از استراحت به پرستار مادرم زنگ بزنم و احوالشو از زبون
خودش بشنوم.
روی تختی که دنیای دخترانگیم را ازم گرفته بود دراز کش یدم. و به خواب
عمیقی فرو رفتم.
نمیدونم چند س اعت خوابیده بود که با ص داهای داد بیداد ین زن از خواب
پریدم .وحشت کرده بودم.
غر زدم .پیش خودم گفتم :جزجیگر بگیرن ایشالا تازه خواب به چشمام اومده
بود.صداها بالا گرفت.یعنی چه خبربود؟
عصبی و کلافه از روی تخت بلند شدم .
شالم رو انداختم روی سرم اومدم بیرون.
صدا از توی سالن عمارت می اومد.
خودمو به سالن رسوندم.همین که وارد سالن شدم، ین زن میانسال دیدم که
با هوردخت داشت جرو بحث میکرد .
زن میانسال عصبی بود تا منو توی سالن دید.
romangram.com | @romangram_com