#تب_آغوش_سرد_پارت_12
رفتار میکرد .دیگه اصرار نکردم که بدونم کیه ؟
بعد منو برد توی باغ بزرگ عمارت، باغ سرسبز بزرگی بود . شاید به صد هکتار
میرسید چون تا چشم کار میکرد انواع درخت ها رو میدیدی ...
هور دخت منو برد سمت ا ستخر بزرگی که گو شه ای از باغ بود .جوی آب از
اونجا رد میشد خیلی باصفا بود.فکرم کمی با دیدن باغ به این زیبایی آروم شد.
هوردخت گفت : هروقت دوست داشتی میتونی بیای اینجا.قسمتی از باغ
ین درخت چنار بزرگ بود زیرچنارجایی را درس ت کرده بودن برای نش س تن
چند تا تخت چوبی با قالیچه روش چندتا متکا و زیرانداز...
هوردخت همه چیزها رو برام توضیح داد.
ولی من دل نگرون مادرم بودم.
حتما هوردخت میدونست.
گ ف ت م:م ادرم ح ال ش چ ط وره ؟ م ی ت ون م ب ه ش زن گ ب زن م!؟.
هوردخت گفت:مادرت حالش خوبه و پرستارش بهش میرسه.
خیالم راحت شد.
هوردخت ادامه داد: ولی میتونی به پرستارمادرت زنگ بزنی و از حالش باخبر
بشی . به مامانم گفته بودم در
عوض پولی که برای عملش بهم دادن باید برم جنوب و یکسال بصورت مداوم
کار کنم.
مادرم کمی شرمنده شد. بخاطر اینکه تموم زندگیمو ول کرده بودم و دا شتم
romangram.com | @romangram_com