#تب_آغوش_سرد_پارت_124
هوردخت روحش غمگینه وقتی توهم اینجوری ماتم گرفتی...
کلی حرف زد تا کمی س رم بالا اوردم و ین لبخند بی جونی تحویلم داد و
چکاوکی که روی مبل در حال بازی کردن بود توی آغوشم گذاشت.
توی چش مهای چکاوک نگاهی کردم ین جفت چش م عس لی که برای ین
مدتی به زندگیم شادی داده بود.
فسقلی من چقدر بزرگ شده بود.
چکاوک با د ستهای کوچولوش صورتم و ری شهایی که بلند شده بود د ست
کشید خندید،
همین که خندید گونش چال افتاد.
بعد از مدتها خنده روی لبم امد و
خنده ام گرفت وروم
طرف پریناز که اشن توی چشماش جمع شده بودکردم و گفتم:
گونه هاش چال می افتن.
که پریناز خودش رو توی آغوش من انداخت و گفت:
فدای خنده هات بشم داداش که دلتنگشون شده بودم.
همون روز با پریناز کلی حرف زدم وخودم خالی کردم.
واز همه مهمتر چکاوک فسقلی رو داشتم.
هوردخت چکاوک رو خیلی دوست داشت..
تصمیم گرفتم برای تنها بازمونده زندگیم زندگیکنم اونم چکاوک بود.
romangram.com | @romangram_com