#تب_آغوش_سرد_پارت_116
به سمت شرکت حرکت کردم.
بین راه حنانه روهم دیدم .
اخه مسیر دانشگاه و شرکت مهتاج زاده ها هم مسیر بود.
کلی باهم گفتیم خندیدیم که وسط مسط،ها درباره ی استاد شیمی سوتی های
داد که ازش خواستگاری کرده .
وحنانه بلا شده هم اون دکی رو گذاشته سرکارو بهش گفته:باید فکر کنه.
من که میدونستم حنانه هم دلش پیش دکی گیر کرده بود.
انقدر فکرم درگیر حنانه بودم که نفهمیدم کی به شرکت رسیدم .
نفس عمیقی کشیدم وارد شرکت شدم.مثل همیشه همه مرتب وشین منظم به
سرکارشون امده بودند.
تقریبا دیگه همه کارمندهای شرکت میشناختم.
ولی ین آدم چلقوز و کنه بینشون بودکه خیلی ازش بدم می امد .
از وقتی م شغول به کار شدم به بهانه های مختلا سعی داره بامن حرف بزنه
منم همیشه از اینکه ین وقت باهاش تنها بشم میترسیدم.
ولی من چکامه هستم عمرا بذارم کسی انیتم کنه.
به اتاق کارم رسیدم وپالتو بارونیم در اوردم .
ساعت حدود هشت بود.
کم کم باید اقای مهتاج زاده میرسید.
پرونده هایی که دیروز داده بود رومرتب کردم وگذاشتمش کنارتا وقتی اومد برم
romangram.com | @romangram_com