#تب_آغوش_سرد_پارت_115
اما غم داشت.
بعد چند لحظه نگاه کردن گفت:خیلی خوب میتونی بری امیدوارم لیاقت
اینجا بودن داشته باشی.
ین لبخند ملیح زدم گفتم:سعی خودم خواهم کرد.
بعد گفت:براش قهوه ببرم .
برخوردی باهاش نداشتم وجواب تماسها میدادم.
دیگه کاری انجام ندادم.
ساعت حدود دو عصر بود خسته وکوفته به خونه رسیدم.
فکرش نمیکردم .روز اولم بدون هیچ دردسری بگذره...
ولی خیلی خس ته ش ده بودم. از خس تگی زیاد ش امم که خوردم تلپی افتادم
وخوابم برد.
الان دو هفته هست که توی شرکت مشغول به کار شدم و اتفاق خاصی نیوفته
وهمه چیز خوب پیش میره،
باانرژی از خواب بیدار شدم امروز دو ساعت کلاس دا شتم و باید به دانشگاه
میرفتم.
بااینکه اخلاق ریس ش رکت توی دس تم امده بود ولی هنوز کمی اس ترس
دا شتم. صبحانه ای که مامان فرشته ام در ست کرده بود خوردم وازش ت شکرو
خداحافظی کردم،
از خونه زدم بیرون و
romangram.com | @romangram_com