#تب_آغوش_سرد_پارت_107
پریناز با دس تهای لرزونش چکاوک رو توی حواله اش می پیچه و س ریع میره
دنبال اهورایی که توی باغ کار میکرد.
اش رف خاتون وزهره خانوم بالای س ر هوردخت میمونند وس عی میکنند راه
نفس کشیدنش باز کنند.
پریناز واهورا و اشرف خاتون هوردخت رو سریع به بیمارستان میبرن..
****
توی دفترم نشسته بودم و
به قاب عکس محمد امینم نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.
سریع جواب دادم گفتم:بفرمایید که بازم صدای گریه پریناز توی گوشم پیچید
گفت:خان داداش خودت رو به بیمارستان برسون.
گفتم:پریناز چی شده که گفت:خان داداش هوردخت...
بقیه حرفش نمیتون ست بزنه ومن خودم سریع به بیمار ستانی که هوردخت رو
برده بودند رسوندم.
ولی گویی دیر رسیده بودم.
چون پریناز درحال گریه کردن بود.
پرینازی که کا بیمارستان ولو شده بود دیدم .
قدمهام تندتر کردم.
ولی کاش هیچوقت اون لحظه هیچوقت نمیدیدم .
ین نفری که پارچه سفید روی چهره اش بود از اتاقی که پریناز روبه روش بود
romangram.com | @romangram_com