#تب_آغوش_سرد_پارت_103

دخترخالش داده بود حرکت کردیم.
وقتی راننده گفت:رسیدم از تعجب شاز در اوردم اخه زیاد دور نبود شاید نیم
ساعت راه تا دانشگاه بود.
پیاده شدیم وباین ساختمون بزرگی روبه رو شدیم یه نگاهی از پایین تا بالای
ساختمون کردم و استرسم بیشتر شد و نمیدونستم باید چکار میکردم، که فائزه
دستهام توی دستاش گرفت و گفت:بیا بریم.
وارد ساختمون که فکر کنم صدطبقه بود شدیم و فائزه جلوی آ سان سور دکمه
شماره پنجاه وشیش زد و پن دقیقه طول کشید تا رسیدیم.
ازآسانسور پیاد شدیم که با ین شرکت مدرن وامروزی مواجه شدیم.
خیلی زیبا بود..
همین که داخل شرکت شدیم؛صدای عصبی ین نفر کل شرکت گرفت .داشت
سر ین نفر دادو بیداد میکرد.
من که ترسیدم گفتم: فائزه بیا برگردیم.
که فائزه گفت:چکامه قرار نبود جا بزنی.
توی همین دودلی ها بودیم که ین دختر س بزه رو از روبه رو امد و فائزه رو
صدا زد.
فائزه با خنده گفت:پروانه سلام وهمو بغل کردند.
پس این دختر خالش بود.
واز هم جدا ش دن وفائزه دس ت منو گرفت گفت:اون همون دوس تم چکامه

romangram.com | @romangram_com