#تب_آغوش_سرد_پارت_10

این چیزا برای ارباب و خان زاده ها عادیه . بهش عادت میکنی .
تو الان متولی ین بچه خواهی بود، از این به بعد باید بهترین چیزا رو بخوری.
منم لحظه ای با حرفهاش پنجر شدم . ولی چکار کنم گشنم بود .شروع کردم
خوردن همون جیگر.
بعد از ین ساعت دیدم جون گرفتم.حق با هوردخت بود.
شکمم را طبق دستور هوردخت پراز خوراکی کردم...
منتظر بودم که هوردخت همه چیز رو برام توضیح بده .
اونم دید منتظرم گفت: اول ین نکته مهم را باید بدونی. تا وقتی که اینجا
زندگی میکنی باید کوچکترین اتفاقی که می افته را برام تعریا کنی .
کمی گی شدم.
گفتم:یعنی چی ؟
با تحکم گفت:یعنی اینکه هیچوقت حق نداری سوال های بی مورد بکنی...
این هوردخت یهویی چهره عوض میکرد .لحظه ای با آدم مهربون بود و لحظه
ای هم خشن و بداخلاق میشد.
گفت :دارم قوانین این عمارت رو برات توضیح میدم بهتره خوب گوش کنی.
از تاکید حرفهاش بدم اومد گفتم :چشم
اونم ادامه داد گفت:
حق نداری پاتو بذاری طبقه دوم عمارت.
لحظه ای لرزش دستش رو که داشت چای میریخت ، دیدم .

romangram.com | @romangram_com