#تباهی_به_دست_دوست__پارت_48

-جون نفسم!

-رحمان....!



رحمان سرش را پایین می اندازد و عاجزانه می گوید -دیگه اینطوری صدام نکن ....تحمل ندارم ،مانیا !....خوب نیستم!

ولی من تنها دوست دارم صدایش کنم ،بلند تر می گویم -رحماااااان!

رحمانم اشک هایش فرو می ریزند ...منم قطره های مرواریدی اش را با مروارید هایم همراه می کنم .

.با بغض می گوید - جونم عمرم!جونم همه زندگیم!

با تمام عشق و محبتی که دارم با لبخندی دلنشین می گویم - دوستت دارم...!

هق هق رحمانم بلند تر می شود

فریاد می کشد-من بیشتر!!!من بیشتر مانیااااا !

باز صدای هق هق اش را به آسمان بلند می کند....که می گوید مرد حق گریه کردن ندارد....!؟

با چشمانی لبریز از اشک می گویم -دیگه بی محلی نکنی!....سرم را به طرفی کج می کنم ...خودم را برایش لوس می کنم!-باچه! ؟

لبخندی می زند ولی سکوت می کند .دلم چرکین می شود .سرم را به طرف دیگر کج می کنم تا صورت خسته اش در دیدم نباشد


romangram.com | @romangram_com