#تباهی_به_دست_دوست__پارت_47
با عجز به مادر می گویم -مامان ...تو میدونی؟؟
مادر سوالم را تنها با اشک هایش جواب می دهد.
هق هق هایم بلند تر می شود
بر تخت مشت می زنم -آخه لعنتی هاااااا بگید به منم بگید ....بزارید منم کنارتون درد بکشممممم!همونی که فکر میکنم نهههههه؟درسته ...بابا همونه؟ !
پدر تند می گوید - نه دخترم ...نه گلم!
جیغی بلند سر می دهم
-پس چیه باباااااا ؟؟دارم دیوونه می شم ...بگو دیگه ....بگوووووووو!!
پدر سرش را پایین می اندازد - دخترم نخواه ....الان نخواه !
دیگر تاب ندارم!....با حس سنگینی سرم ...بر زمین فرود می آیم ....چشمانم می سوزد ....!...چشمانم بسته می شود بعد از آن و تاریکی بود و تاریکی !!
************
سرم سنگین است ....چشم هایم را با سختی باز می کنم ....دیدم تار شده است!صورت کسی را روبه رویم تار می بینم...!تاری چشمانم باز هم صورت جذابش را می شناسد...با صدایی که از قعر چاه می آید و با تمام عشقی که از او در دلم رخنه کرده است می گویم-رح. ....مان!
لبخندی خسته می زند -جون دلم!!
دوباره صدایش می زنم-رحمان...!
romangram.com | @romangram_com