#تباهی_به_دست_دوست__پارت_46

باز هق میزنم !!به رحمان نگاه می کنم ..نگاه غمگینش را می بینم .. حس میکنم دارد نقش بازی میکند .. ولی من تاب همین نقش راهم ندارم..!

رحمان-مانیا ... سخته برام .. هیچی نمیدونی ... دارم صبر میکنم باهاش راه بیام ...این مدت تحملم کن ..

گله جو و با صدایی بلند می گویم -خب لامصببببب بگو چیه ... بگو تا منم کنارت درد بکشم ... ولی تو تنهایی، نه !

سرم را کمی کج میکنم و میگویم -باهم ... باشه؟؟؟

-رحمانم باشه؟ باشه عشقم؟

رنگ نگاهش مهربان تر می شود -نه مانیا خودم حلش میکنم ... !

دوباره فریاد می زنم -پس چرا نمیای خواستگاریم... ها؟؟؟ تو که میگفتی مامانت عکسمو دیده خوشش اومده .. اخه لعنتی چی شده ؟؟؟

زمین و زمان را بهم ریخته ام .. و مشت است که بر سرم فرود می آید...به مرز جنون رسیده ام...!

رحمان - نزنننننن ....مانیا نزنننن!

ولی من دیگر اختیار دستانم ....دستم نبود...

به سمتم هجوم می اورد و دستانم را محکم می گیرد-د لعنتی میگم نززززننننن!

در کوبیده می شودو همه جلوی در نمیان می شوند.مثل اینکه حرف هایمان را شنیده بودند!باز مادر اشک می ریخت ...سکوت کرده بودند ...سکوت و سکوت...ولی هق هق من سکوت تلخ را می شکست!




romangram.com | @romangram_com