#تباهی_به_دست_دوست__پارت_45
با حیرت و چشمانی که از اشک لبریز بود می گویم _همین!... رحمان !نمی خوای بپرسی چطورم؟!!!
نگاهی به من شکسته می کند_خوبی دیگه...
دستانم از روی دستگیره در سر می خورد... بدنم بی حس می شود... تاب بی محلی هایش را ندارم... خیسی صورتم را حس میکنم...یک قطره...دوقطره... بعدی و بعدی... !
به سمت اتاقم هجوم می برم!
در را باز میکنم...خودم را روی تخت می اندارم ... اینبار هق هق هایم صدادار شده است !!! خدایا دیگر این چه دردی است که به دردهایم اضافه کردی؟!...
پس از دوازدسالگی و آن اتفاق شوم...آشنایی با رحمانم و لحظات خوشم دیگر در 18 سالگی چه دردی است که به سراغم آوردی...
فریاد میکشم -خدااااااایا !!! تحمل ندارم...
صدای ضربه ها ی آرام در می آید... فهمیدم رحمان است ... دیگر صدای در کوبیدن اورا هم میدانم ...
با تن بلند و گله جو می گویم _چیه رحمان؟؟!! خوردم میکنی بس نیس؟؟بی محلی میکنی بس نیس؟؟ دیگه میخوای چیکار کنی؟؟؟
در را باز میکند...و وارد اتاق می شود
رحمان با سگرمه های گره خورده می گوید _چییی؟؟چی میگی تو؟؟!
جیغی سر می دهم .. -رحماااااان ... مخاطبت تو نبووود!گلم،عزیزم، نفسم، عشقم بودددد ..!رحمان چرا اینطوری شدی ..
romangram.com | @romangram_com