#تباهی_به_دست_دوست__پارت_43
مادر به پدر می نگرد ...نگاهی غمگین!...ولی دلیلش را نمیفهمم...!
نگران می گویم -چیزی شده مامان؟....برای رحمان اتفاقی افتاده؟...تو رو خدا یک چی بگو؟
از شدت نگرانی ک کم بودن کاسه ی صبرم ...صورتم از اشک خیس شد.
بابا -نه دخترم !....خدا نکنه ...شب میاد میبینیش!
با صدایی گرفته می گویم -راس میگی !
-آره دخترم!
خیالم آسوده میشود..چشمانم را روی هم می گذارم و دوباره به خواب می روم .
.*************
چشم به راه رحمانم ...!....به عقربه های ساعت می نگرم ...به کندی می گذرند ...اعصاب خرابم را تشدید می کنند!
کلافه می گویم -اه!چرا نمیااااد!
صدرا - میاد دیگه الانا.....اینقدر حرص نخور ،عصبی میشی ...پاچه ی همه ی مارو میگیری!
با تندخویی می گویم -خفه شو!
romangram.com | @romangram_com