#تباهی_به_دست_دوست__پارت_42
با حس ضربه های آرام بر گونه هایم چشمانم را باز می کنم و از کاب*و*س عذاب آور بیدار می شوم
مادر با بغض میگوید _مانیا دخترم!!...خوبی بیدار شو گلم.... همش خواب بوده... بیدار شو...مانیا... نلرز دختر...ای الهی بمیری،ببین به دخترم چه روزی اوردی...
کاب*و*س !کاب*و*سی که تمامی نداشت...به مادر نگاه کردم...باز هم اشک و هق هق بی صدایش....همگی در اتاقم جمع شده بودند
-اهورا ااا....برو یک لیوان آب قند بیار...
بابا-برای مامانتم بیار...!
اهورا-چشم...
با سرعت از در اتاق خارج شد ... بعد از دو دقیقه...با دو لیوان آب قند بازگشت.
اهورا_خوبی مانیا...بیا اینو بخور
لیوان را به لب های خشک شده ام... که هنوزآثار آن ب*و*سه را حس میکنم...نزدیک کردم...جرعه جرعه نوشیدم...لب های خشک شدم ام را خیس کردم...ب*و*سه ی او کجا و ب*و*سه ی رحمانم کجا!
با عجز می گویم -مامان ....رحمان!
-زنگش زدم....نگران نباش ...شب میاد!
-مامان نمیخوام چیزی بدونه از دادگاه. ..
romangram.com | @romangram_com