#تباهی_به_دست_دوست__پارت_40

-تو چه میدونی داداش وقتی نیستی ...دلم برات پر میکشه!

صدرا ناراحتی ام را حس می کند ...ب*و*سه بر سرم می زند و در آغوشم می کشد .

اهورا - رسیدیم. ...

همگی پیاده می شویم ...اهورا دست هایم را میگرد و مرا تا اتاقم همراهی میکند... آهی میکشم جان در بدن ندارم....رحمان کجایی؟

صدرا - مااااااااماااااان. ...بیا لباس های مانیا رو عوض کن استراحت کنه....

-داداش خودم میتونم!

متعجب و اخم آلود گفت -میتونی!باز از اون حرفا زدی. ..!مامان کجایی !

مامان - اومدم پسر ....

چهره شکسته مادر را دیدم ....هربار که من میشکنم ...مادر هم می شکند !

-خوب پسر برو بیرون ...من لباس های دخترم رو عوض کنم....!

-چشم ....

سرش را پایین می اندازد ...داداشم غمگین است ...ولی نشان نمی دهد ...شانه های افتاده اش را می بینم ... خدایا شاید حق من باشد ...ولی خانواده ام چه ؟

مامان لباس هایم را با لباس های عروسکی عوض می کند ...


romangram.com | @romangram_com