#تباهی_به_دست_دوست__پارت_38
کوتاه و پر بغص می گویم - نه
مامان اشک هایش صورتش را غرق می کند -بیا بریم دخترم ....!یک چیز خوب بهت بدم ..جون بگیری...!
با حس سنگینی نگاهی برگشتم....نفسم میگیرد ...تاب تحمل نگاه خمسانه اش را ندارم....!زمزمه می کند - زندگیتو تباه تر از این میکنم ....!
دلم می لرزد .....چون باز هم دارد تباه می شود ...رحمانم سرد شده....بی محلی میکند ....دیگر تاب این درد را ندااارم! خدایا ...قرارمان در آسمان ها بسته شده بود....چه شد ،که دیگر نخواستی ؟
بابا - خوبی دخترم بیا بریم خونه...صدرا و اهورا پایین منتظرن....
میدانم چرا پا تند کردند و از این سالن بیرون رفتند ...آنها هم تاب تحمل این سالن را نداشتند...و مخصوصا تاب دیدن آن مردک را ....
پدر و مادر دست هایم را میگرند. ..دست هایی که دوست دارم این روز ها به دست رحمان گرفته شوند ....آه میکشم ....رحمانم ...تقدیر جدایمان نکند !!درد بد تری که دارم این است که علت سرد شدنش را نمیدانم...
مامان - آه نکش دخترم به سزای کاراش می رسه!
مادر آن درد ،کهنه است ...این درد تازه را بچسب!کلافه پوفی می کشم ولی مادرم چه میدانست. ..از بی توجهی رحمانم
به سمت در خروجی دادگاه حرکت میکنیم ...با بلعیدن هوای تازه ...راه تنفسم باز می شود .
صدرا - بدو دختر دیگه ...دو ساعت آون تویی !
romangram.com | @romangram_com