#تباهی_به_دست_دوست__پارت_34
باور اینکه بابا اجازه داده باشه خیلی سخت ولی چاره ای نداشتم
خسته گفتم-پوووف پس اتاقم رو نشونم بده ...برم بخوابم،خیلی خسته ام !
-ای به روی چشم!...دنبالم بیا!
دنبالش رفتم ....وارد راه رو شدیم چهار تا در اتاق بود ....روبه روی در سفیدی که روش اسب سفید تک شاخی حک شده بود رفت....درش خیلی خیره کننده بود...! درو باز کرد.
-بیا اینم اتاق شما...
چند ساعته فقط دارم اتاق رو بررسی میکنم...خسته از بررسی لباسامو بالباسای عروسکی داخل کمد عوض میکنم ... موهامو شونه می زنم و به سمت تخت میرم .سرم به بالشت نرسیده خوابم میبره
..
با صدای ضربه های آروم به در از خواب بیدار شدم
-!مانیااا.. دختر تو که به خرس قطبی گفتی زکی...پاشو چقدر میخوابی از ساعت ۳تاحالا از این اتاق بیرون نیومدی بیا دیگه برات دلم تنگ شده
چشمامو باز کردم که نور چشمامو اذیت کرد... تند چشمامو بستم و دوباره بازشون کردم، دیدم یکم تار بود دستامو پاهامو تا اخرین حد کشیدم تا خستگی از تنم بره
همون لحظه کامیار وارد اتاق شد
-نگاش کن اینهمه خوابیده تازه خسته و کوفته هم هست؛!
romangram.com | @romangram_com