#تباهی_به_دست_دوست__پارت_32

-خواهش میشه!

دستام رو دور فنجان داغ شکلات حلقه کردم ....جرعه جرعه ازش مینوشیدم. ..احساس آرامش میکردم ....ولی نمیدونستم که چه تقدیری برام رقم خورده !

ساعت رو نگاه کردم با دیدن عقربه های ساعت که ساعت 1 ظهر رو نشون میداد تعجب کردم ،سریع بلند شدم -واااای. ..دیرم شد!چه زود ظهر شد.....کامی خیلی خوش گذشت.... حالا بیا منو برگردون. ...نگران میشن!

نگاش کردم ،خیلی relax داشت شکلات داغ رو میخورد!

عصبانی شدم - مگه من با تو نیستم ....!نمیفهمی میگم دیر شد...!

-نگران نباش ...زنگ زدم به بابات گفتم پیش منی!کلاست تشکیل نشده ...منم سر راه دیدمت ...آوردمت باغ تا یک هفته ..تا یکم به مغزت استراحت بدی ...!

دو تا شاخ در اوردم متعجب از حرفاش گفتم -هااان !کامیاااار چی میگی تو!! یعنی چی به بابا گفتی اونم تا یک هفته!بابا هم راحت قبول کرد

خنده ی مشکوکانه ای کردم

کامیار هم مشکوک نگام کرد- تو به من اعتماد نداری!

نمیتونستم بگم ندارم ...کامیار کسی بود که کنارش بزرگ شدم -چرا دارم خیلی هم دارم....ولی بازم درست نیست ...!

معنی آون لبخندی رو که زد نفهمیدم!

-خوب پس نگران چی هستی؟بابات که اجازه داده!....منم که باهات کاری ندارم!...تا یک هفته اینجا خوش میگذرونیم. ..بعد هم بر میگردیم شهر !هوووم!حله؟

سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم - کامیار جان امکان نداره بابام همچین ا


romangram.com | @romangram_com