#تا_آسمان_پارت_99

سرش را تکیه داد به پشتی بالا آمده ی صندلی وچشم روی هم گذاشت. تمام شب را ,تا بالا آمدن آفتاب همینجا , روی همین صندلی نشسته و سیگار دود کرده بود. بیشتر از 4 ساعت بیداری کشیده بود وعجیب اینکه خواب با چشمهایش بیگانه بود.به زیر پائی نگاه کرد وبه خودش خندید.شمار سیگار ها ی دود کرده اش ,از دستش در رفته بود.دستش باتیکی عصبی روی فرمان پرید.

انگشتانش مشت شد. بدبختی که حناق نبود.بدبختی خودش بود و این ته سیگارهای

سوخته ی زیر پایش...بدبختی زندگی نکبتش بود... که هی دود میشد و دود میشد.سیگار تازه ای به لب گذاشت. فندک را بین دو دست گرفت زیرش.نفسی بلعید و خیره شد به سرخی فیلتر ....

نگاهش از پشت دود شناور, به ساعت بود.کافی بود فقط یک دقیقه...فقط یک دقیقه اینورو آنورمیکرد...قسم خورده بود میرفت و دمار از روزگارش در می آورد.

هر دو آرنجش را گذاشت روی فرمان.سرش را سفت گرفت بین دستهایش. مغزش دردر حال متلاشی شدن بود.عروق پشت چشمهایش نبض کوبانی گرفته بود.

پلک زد و چشم چرخاند سمت ویلا. از میان دالانی از امین الدوله میتوانست در های بزرگ ورودی را ببیند.

خبری نبود. دوباره نگاهش رفت تا ساعت.فیلتر سیگار را پرت کرد بیرون.

حجم غلیظی از بازدم عصبی اش را فوت کردوباضرب, قلاب کمر بند را آزاد کرد:نه

انگار باید یه جور دیگه حالی.....

دستش روی دستگیره رفته بود که خروج شتابان اورا از در ویلا دید.

به قدم به قدم پائین آمدنش روی سنگ چین پله ها نگاه کردوچمدان قرمزی که داشت باتقلا می کشید دنبال خودش.

با چشمهایی تنگ سرو ریختش را سیر کرد .جلقه ی سرمه ای بلند و دامن همرنگی تنش بود.


romangram.com | @romangram_com