#تا_آسمان_پارت_100
موهای ژولیده و نا به سامانش از زیر ریشه های کوتاه و بلند شال لیمویی رنگی که به سر داشت, پیدا بود.پوزخندی زد و سرش با تاسف تکان خورد.
روی پله ی آخر, پای دامن بلندش رفت زیر سندلهای انگشتی اش. قبل از کله پا شدن دست انداخت به لولای در.
احمق چِلمنی نثارش کرد و با اکراه رو گرفت .
ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه بود. پنج دقیقه تاخیر کافی بود برای اینکه خونش دوباره به جوش بیاید.
آسمان در پشت را باز کرد و چمدانش را گذاشت .
آرنجش رابا کلافگی زد به لبه پنجره .دستی به چانه اش کشیدو فشاری به پدال گاز داد.
صبرش سر آمده بود. سر چرخاند سمت در کناری که باز شده بود.
هنوز رو ی صندلی جاگیر نشده بود که فریادش هوا رفت :انگار با تونمیشه مثل آدم حرف زد.... نه?زبون آدمیزاد اصلا حالیت هست یا نه?
میتوانست جمع شدن مردمکهایش را از پشت شیشه ها ی قهوه ای وبزرگ عینک هم ببیند.دوست داشت پنجه بکشد روی آن عینک مسخره که هنوز نفهمیده بود چه وقت ازروز باید پزش را داد.
دستهاش دور فرمان باز شد:از امروز کارمون در اومد دیگه.... باید زارو زندگیمونوول کنیم و بشینیم ور دل خانوم....
سر انگشت شصتش چرخید سمت سینه: ببین منو........!من حاج خانوم نیستمو مثل بابایی جونتم حوصله نازو نوزتو ندارم........ گرفتی چی شد?
قلبش داشت می کوبید به سینه...قلبش داشت به طرز خیلی مسخره ای میکوبید....
romangram.com | @romangram_com