#تا_آسمان_پارت_101
سراو کمی چرخید سمت پنجره و کمر بندش رابا یک دست کشید روی سینه. حرفی نزد
جز یک جمله کوتاه که از میان حرکت آرام لبهایش شنیده بود.
-تمومش کنید لطفا....
فکش برجسته شد.اگر فحشش میدادند اینطور برخورنده نبود که حالا با این لحن حرف زدن, انگار که آتشش زده بودند.از این سری که با بی خیالی چرخیده بود سمت پنجره.
انگشت اشاره اش رابالابرد و جلوی صورت او که حالا چرخیده بود به سمتش تکان
داد:با ..من... درست... صحبت ..کنا... گرفتی? زرت و پرت اضا....
باقی جمله اش توی هوا معلق ماند. صدای بلنداو ,فریادش رو به زیرکشید.
-گفتم... تمومش... کن!تمومش کن نمی فهمی یعنی چی?بسه هر چی توهین هیچی نگفتم..
حرکت قفسه ی سینه اش را می توانست از روی لباس های مسخره اش هم ببیند که پرشتاب بالا و پائین می شد.دنباله شال توی انگشتانش مچاله کرد:بسه هرچی بی احترامی کردیو احترامتو نگه داشتم....
درست مثل خودش انگشت کشید برایش و با نفسی شکسته جیغ کشید:حق نداری به خونوادم توهین کنی....حق نداری.. فهمیدی...?از دیروز........ شدی...سوهان...روحم....
با چشمهای درشت شده خیره ماند به لرزش لب چاک خورده ی اش .خون مرده گی, لب پائینش را کبود کرده بود.
دو تا مشتش راکوبید رو ی پا:چی میخوای از جونم? چرا اینقدر متلک بارم میکنی...
romangram.com | @romangram_com