#تا_آسمان_پارت_102
چشمهایش دوخته شده بود به حرکت لبهای او که عینکش را از روی چشم برداشت.
قاب بزرگش خیلی خوب توانسته بود التهاب خراشیدگی زیر پلکش را پنهان کند.چشمهایش روی کبودی های صورت اوگشت.جای تمام انگشتان خودش.نفهمید چرانطقش کور شد.چشم دوخت به مژه ها ی به هم چسبیده اش که داشت محکم روی هم فشرده میشد.
دست انداخت به دستگیره و هق زد׃دیگه...... دیگه... نمیتونم... ... تحملت... کنم...
با نگاه مسیر دست او را که دنبال کرد,پایش هم بی اراده روی پدال گاز فشرده شد.
نفسش را تکه تکه بالا میکشید.شانه ها ی لرزانش جمع شد. صورتش را گرفت بین دستها و با صدای بلند زار زد.
به صدای قفل مرکزی بالاخره نگاهش را از او کند و داد به مسیر رو به رو.تامیتوانست گاز داد و پیچها ی باریک را یکی یکی رد کرد ووارد اتوبان شد.
هنو ز هق هق هایش به راه بود.طول کشید تا گریه هایش تمام شد و آرام گرفت.خوب بود قبل از اینکه دوباره دیوانه گی اش عود کند خفه خون گرفته بود.
داشت سعی میکرد تمرکزش را بدهد به رانندگی . اما فکر و حواسش جایی به غیرازآپار تمانش نمیرفت. آزیتا هم تماسی نگرفته بود
توی این شرایط هم به اندازه ی کافی نگرانی داشت که با تلفن حامد دلشوره هم افتاده بودبه جانش. گفته بود نتوانسته بود خبری از سوزان بگیرد.
خودش هم از تا خود صبح بیشتر از بیست بار تماس گرفته وبی جواب مانده بود. همه ترس و نگرانی اش جمع شده بود توی انگشتانی که چنگ میشد دور فرمان.
به صدای تلفن اوحواسش جمع شد.جواب نداد. ریجکت کردو بعد هم خاموش.
صفحه تلفنش روی داشبورد روشن و خاموش شد. قاپیدش:کجایی حامد?
romangram.com | @romangram_com