#تا_آسمان_پارت_97
بودیم...تو به من قول داده بودی سوزان..
لبهایش را با زبان تر کرد:برات اون همه حرف زده بودم.. یادت رفت.....? گریه نکن..... گریه نکن عزیزم..!
انگشت شصت و کناری اش رفت رو ی چشمهای خسته اش و محکم فشرد.
_من.... خودمو ...میکشم...به خدا اگه....
هوار کشید: می خوای دیوونم کنی?
مشتش نشست روی فرمان:اعصاب منو داغونتر از اینی که هست نکن.کاری نکن بزنم زیر همه چی و همین الان پاشم بیام اونجا... من دیوونه بشم هیچی حالیم نیستا...
صدای گریه آرامش هنوز داشت می آمد. کمی دورتر ...کمی ضعیفتر. میان میل شدیدفریاد کشیدن... کوبیدن... لابه لای آن نفسهای پر شماره, صدایش اما ,به نرمی ازحنجره خارج شد:سو.. زا...ن..!
صدهی هق هقش آمد.
_من... فقط... تو رو... میخوام....فقط توئی که درد منو می فهمی....فقط توئی که میتونی آرومم کنی.....فهمیدی؟..فقط تو.
.نفسش سبک شد و صدایش آرام:من جز تو کیو دارم مگه....؟
کی....میای؟ -
.چشمهای نمناکش را باز کرد. از لای پلکها نگاهش به آسمان غبار گرفته ی این شب بهاری بود
romangram.com | @romangram_com