#تا_آسمان_پارت_96

دستش را بالا آورد و به دود خاکستری سیگار توی تاریکی نگاه کرد......بعد با خودش فکر کرد که خوب انتهایش به چی رسید؟

حاجی برنده ی این میدان بود و جز این هیچ چیز ارزش فکر کردن ندشت.

لبخند کجی زد.

دستش پائین آمد و شناسنامه هارا پرت کرد روی صندلی.

صفحه ی گوشی روشن شد.

فتیله ی روشن را راهی بیرون کردوانگشت روی صفحه کشید:سو.....زا.....ن...?عز....یز....م?

صدای نفسهای کوتاه و بلند آن سوی خط لابه لای خش خش های نا مفهومی گم شد.

-حرف ...بزن... بزار... حداقل صدای تو آرومم کنه...

پیشا نی اش را گذاشت روی مشت ونفس عمیقی کشید: خواهش میکنم...سوزان?.....بسه دیگه...

صدای گرفته و بریده بریده اش را به زحمت شنید.

_مه....را...د...?من ...دارم.... دق ...میکنم... اینجا...

چشمهایش را بست. سعی میکرد لحن صدایش نرم باشد : عزیزم... ما باهم حرف زده


romangram.com | @romangram_com