#تا_آسمان_پارت_95

برگشت....بغض بود....تلخی اش را خوب میشناخت.

کمی خم شد سمت داشبوردو بازش کرد.جلد شناسنامه هایشان لای خرت و پرت ها بود وانگار دهن کجی میکرد.پوزخندی زد به تمام خودش.

پاکت سیگار را در چنگ زد وداشبورد را کوبید.

شصتش .را روی شقیقه ی سمت چپ فشرد و چشم هایش را محکم بست. سیگار را میان لبهایش گذاشت و با انگشتانی لرزان فندک زد .شناسنامه را توی دستهایش بالا آورد زل زد به صفحه ی دومش.

یادش نمیرفت. این بی ناموسی را.لحظه ای که پای سند بی غیرتی اش را امضا کرد.

دعوای آخرش با حاجی ...... کشیده ای که خورده بود... همانجا بود که مادرش نقش زمین شد.....همانجا بود که فاتحه ی آرزوهایش را خواند..... همانجا بود که...دست شست از زندگی .. ...

گردنش را به عقب انداخت و دود سیگار را روانه ی سقف کرد.....حرفهاو دلایل به ظاهر منطقی تابان... نصیحتهای حامد... بستری شدن مادرش یا به قول حاجی دسته گل آخرش ...بالاخره سد مقاومت چند ماهه اش راشکسته بود...

پاکت سیگار توی مشتش فشرده شد. فکر کرده بود میتواند بزند به طبل بی عاری....میان این زندگی که هیچ سمت و سوئی نداشت.توی این راهی که جهت نداشت.همه چیز حول مداری دایره وار بود.همه ی چیزهایی که میشناخت و نمی شناخت.خودش هم وسط گرداب بود.فرو میرفت تا دهان.آب گلویش را پر میکرد وفرصت فریاد نمیداد.

چیزی که وقیحانه داشت سمت زخم خورده ی زندگی اش را می کشید .

خیره شد به نقطه ای دور که معلوم نبود کجا.

به این روزها فکر میکرد. به روزهایی که هیچ خوب نبودند.دهه ی ناتمام سی سالگی....ثانیه هایی که هی داشتند به بیهودگی دامن میزدند.

نفسهایی که به اجبار داشتند به روزهای بعدتر این زندگی پیوندش میدادند.


romangram.com | @romangram_com