#تا_آسمان_پارت_94
از درز پلکهای نیمه بازش چشم دوخت به روبه رو. به سوسوی چراغ های خانه های روستایی ....به تاریکی تپه های جنگلی.
سعی کرد شده حتی برای چند ثانیه فکرش را آزاد کند،بلکه همهمه های توی سرش خاموش میشد.بلکه این صدا ها را نمیشنید... این چرا هارا.. . این اماها و این اگر ها را.
اما نمیشد....انگار این هوای لعنتی پیچ خورده بود ته حلقش.نفسش از نیمه ی راه دو باره برمیگشت بالا.
چشم هایش را بست و باز نکرد.
سالها قبل جایی خوانده بود هر کس توی زندگی یک";ته خطی "برای خودش دارد. یک نقطه ی پایان که آغازی برای آن تعریف نشده. مسیرناتمامی که از آن فقط یک جفت پای خسته باقی می ماند.درست شبیه حالا ی خودش.
سالها و ماه هایی که فقط خودش میدانست چگونه گذشت.رفتنش از ایران....این ماه های اخیر...تمام سالهای بعد بازگشتش....تنهایی...انزوا و استیصال.روزهای کشداری که توی تنهایی آپارتمانش ...مینشست روی کاناپه....زل میزد به دریای پشت پنجره وسعی میکرد از خودش بپرسد که چی شد؟
که چی شد که اینطور شد؟
هی با خودش فکر میکرد.....هی توی خودش حرف میزد بعد چشم که باز میکرد.....
هنوز توی تاریکی بود. اما نه آن تاریکی که همیشه می دید. شبیه هیچ کدامشان نبود.......نه تاریکی بعد بازگشتش به ایران.. ..نه تاریکی سالهای بعد رفتن محمدتاریکی تمام سایه های دنیا ....تمام گورها .توی سینه اش غمی را احساس میکرد که شبیه هیچ کدام از غمها نبود.توی دلش زجه زد؛محمد....محمد.
نفسش گداخت.داغی گردنش هر لحظه بیشتر میشد.
دست برد روی گره ی شل کراوات.با قلاب انگشت اشاره آزادش کرد .با حرکتی از دورگردن بیرون کشید وانداخت روی صندلی کناری.
سرانگشتانش روی گره ای که مسیر گلویش را طی میکرد رفت و دوباره
romangram.com | @romangram_com