#تا_آسمان_پارت_93

نفس نفس زدنش را که دید با لذت پچ پچ کرد:شششش

تکانهای سرش به طرفین را با ضرب چک سوم مهار کرد.سیلی ها انگار کارخودشان را کرده بودند که چشم های او کامل بازشد.

_صبح که بله رو میدادی فکر اینجا شونکرده بودی?مقاومت و سر سختی تو برابره بالذت چند برابر من. پس همینطور ادامه بده عزیزم....

اینرا که گفت انگشتان مشت شده ی او سرانجام باز شد.

به سکون غیر منتظره ی او سرش را عقب کشیدو نگاهش کرد.مژه های نمناکش می درخشید. چشمهایش داشت شبیه چشمه ای میجوشید و سر میرفت... نگاهش با رد سرخ خون لغزید....رفت و رسید به چانه اش.

نفسهایش تنگی گرفت....مثل کسی بود که کیلومتر ها دویده باشد. .تمام اتاق دور سرش می چرخید.

قلبش دیگر توانی برای تپیدن نداشت.صورتش بی اختیارروی سینه ی اونشست....نفسهایش جایی میان گردنش.

ملا فه میان مشتش جمع شد....

پلک فشردو پس کشید. حوله نمدار کوچک را کوبید روی صورتش:پاشو تن لشتو جمع کن....

هر تکه ازلباسهایش را از گوشه ای جمع کرد. در را با همه توانش کوبیدوپله هاراسرازیر شد.

***

سر از روی فرمان برداشت و تکیه داد به پشتی صندلی.


romangram.com | @romangram_com