#تا_آسمان_پارت_91

چنگی به بازوی او زد و با حرص بالا کشیدش:چی از جون من میخوای..?چی از جون ما میخوای?چه وردی تو گوش مادرم خوندی که به من..

با مشت کوبید روی سینه اش׃به پسرش میگه شیرمو حلالت نمیکنم..?چیکار کردی که یه هفته ست صداشو نشنیدم.....?

چشمهایش داشت آتش میگرفت... سینه اش داشت آتش میگرفت...

حنجره اش.... ریه هایش.....تمام وجودش....سوختن اگر این بود..... زندگی اگر این بود....خدایا ......پس روسیاهی به جهنمت مانده....

کف هر دو دست آسمان نشسته بود روی لبهایش .چشمهای خیسش خون بود....گردنش خون بود....روی پوست دستش ردی از اشک و خون جا مانده بود.

قفسه ی سینه اش داشت فشرده میشد. به نفس زدن افتاد׃میخوای ..چی... کار... کنم برات?چرا از صبح ...هی داری واسم قرو غمزه.... میای ?

میان لرزش های تیک دارنفسش،او را بالاتر کشید:بگو.... خجالت نکش.... همه ی این کارا واسه اینه که با من باشی?

انداختش روی تخت:من حرفی ندارم

دست انداخت به لبه پیراهن و از کمر شلوار بیرون کشیدش. با حرکتی کند و پرتش کردوسط اتاق.برگشت و نگاهش کرد که داشت روی تخت عقب میرفت...

قیافه ی رقت انگیزی داشت. یک خط قرمز, شیار زده بوداز زیر پلک چپ تا گوشه بینی اش.

تکیه داد به کف دستهایش. خم شد به سمت او. با انگشت اشاره کشیدروی رد خون:اوخ شدی?

دل دل میزد . نگاه خیره و سرخ او بین دو چشمش میدوید.


romangram.com | @romangram_com