#تا_آسمان_پارت_90
با این حرف دستش روی دکمه ی سردست خشک شد. نفهمید چطورحمله کرد سمت او:مگه چیکارت کردم?
انگشتانش از پشت پیچید لای موهایش...چنگ شد....کشیده شدآنقدر که سراو پرت شدعقب...خم شد روی پلکهای برهم افتاده اش:مگه شوهرت نیستم ?مگه زنم نیستی?
فریاد کشید:حرف بزن دیگه....... تا جایی که خبر دارم بلبل زبون تشریف داری... تا یه ساعت پیش که خنده ها ت به راه بود
نفس ها ی او ,درست روی سینه اش مینشست.
_شوهرتم یا نه?
دستی با التماس مچهایش را چسبیده بود.....
پلکهای آسمان باز و بسته شد.جلوتر کشیدش.توی صورتش غرید:پس.... خفه......
با مشت کوبید روی سینه ی خودش:من دارم خفه میشم... حالیته ?این مسخره بازیاروواسه چی را انداختی...?واسه کی?
کنترل شرایط لحظه به لحظه داشت برایش سخت تر میشد.یکی توی سرش فریادمیزد.... یکی توی سرش نعره میزد׃قاتل.....قاتل....
خم شد روی تن مچاله ی او پای تخت.این صدای گریه باید خفه میشد...زده بود به سیم آخر.دم دستش گلدان روی بوفه بود و آن دسته گل کذایی.صداها توی سرش ولوله به پاکرده بود.
شیپوریها ی سفید را قاپیدو کوبید روی صورت او.
صدای ״آخش״ آمد....
romangram.com | @romangram_com