#تا_آسمان_پارت_9

یادش آمده بود.سر تکان داد که "آره"

چنگال را از دست هاله کشید .تکه ای کیک به دهان گذاشت وسرش را خیلی نامحسوسداد سمت میز کناری.با دیدن نگاه خیره ی مرادی کیک به گلویش پرید.

مردک برای چی آنطور میخ شده بود توی چشمهایش؟

-روزی شونصدو بیست بار رستوراناشونو...تو پیامهای بازرگانی نشون میدن.

لبهای ترش را محکم فشرد. ولش میکردند خر خره ی هاله را همینجا میجوید. خدا خدامیکرد سرو کله ی حدید هر چه زودتر پیدا شود.

-من اصلا تلویزیون نگاه میکنم؟اونم چی شبکه ی باران....پوووف

با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود.حوصله اش داشت سر میرفت. نیم ساعت دیگرکلاسش شروع میشد. قبل از آنهم باید تا دفتر انتشاراتی دانشگاه میرفت.کلی هم جزوه داشت تا فتو بگیرد.کوله اش را از روی صندلی کناری چنگ زد.قصد بلند شدن داشت که قامت بلند حدید قاب در را پر کرد:اوه اوه....هاله داداشت اومد.

هاله دستپاچه شد و سیخ نشست. رینگ استیل را از شصتش بیرون کشید و موهایش رافرستادزیر مقنعه:بزن علی چپ...بزن علی چپ..فک کن ندیدیش.

مشتش را گرفت مقابل دهان و از آن پشت لب زد:اتفاقا تو مسیر دیدمه و از قضا مستقیم هم داره میاد سر میز ما.

-ایشش...نمیشد نوربالا نزنی حالا؟

-سلام خانوما.

به احترام حدیدنیم خیز شد:سلام آقا حدید


romangram.com | @romangram_com