#تا_آسمان_پارت_8

-آهان...یعنی میخوای بگی نمیشناسیش دیگه؟

مهره های گردنش تیز بلند شد:مگه باید بشناسمش؟

هاله با یک نگاه از آن"خر خودتی"هاداشت رصدش میکرد:اونروز یه ربع با حدید سرپله ها فک زدی ...چطور ندیدیش...بغل دست حدید واستاده بود که.

هر چند که خیلی عادت نداشت روی اجناس زمخت دانشگاه دقیق شود امامردمکهای کنجکاوش کم کم داشت جمع میشد.با گوشه ی چشم نگاهش را داد به مرد.سرش پایین وتوی گوشی اش بود.اینطور که سرش را کج کرده بود موهای خرمایی موج دارش روی پیشانی میرقصید.توی دلش لعنتی نثارش کرد.قیافه اش آشنا به نظر می آمد اما ذهنش یاری نکرد.

آرنجهایش را عمود کردبه میز و فنجان را زیر بینی اش به حرکت در آورد:به جون خودم یادم نمی یاد.

هاله در حال جویدن چشمهایش راموزیانه تنگ کرد:باباجون من...

صدایش را پچ پچ کرد:مجموعه رستورانهای "دی"...مال ایناست دیگه. دوتا شعبه ش اینجاست...سومیشم قراره چند ماه دیگه محمود آبادافتتاحش کنن..

-شنیده بودم اسمشو.....یه بارم تو شعبه ی پیر بازارش ناهار خوردیم اتفاقا

-اون روزسرکلاس عطایی....یارو برات جزوه برداشته بود....

با گفتن جزوه ذهنش به کار افتاد.

جزوه ی ترو تمیز و کاملش.دست خط بی عیب و نقصش.فراموشکار شده بود.هاله حق داشت که اینطور به جلز و ولز بیفتد

-مرادی بود اسمش....یادت اومد؟


romangram.com | @romangram_com