#تا_آسمان_پارت_7

لبخند یک وری هاله را شکار کرد وخودش هم خندید

سری چرخاند و چشمهایش را توی فضای تاریک روشن کافه ی شلوغ به حرکت درآورد. دکور تمام چوب ودیوارهای حصیر کوبش از آنجا فضایی دنج و صمیمی ساخته بود.

رایحه ی گرم قهوه و صدای زیبای چاوشی انگار کم کم داشت تاثیر خودش را میگذاشت .از آن سرما و لرز ،دیگر توی تنش خبری نبود.

صدای معده اش که بلند شد بی اراده چنگی به عضلات شکمش زد.هرچند که عادت به خوردن صبحانه نداشت اما الان به شدت هوس خوردن یک تکه دونات شکلاتی کرده بود وپشیمان بود از اینکه قهوه ی خالی سفارش داده.

کف دست راستش را زد زیر چانه و با انگشتان آزادش روی میز ضرب بی صدایی گرفت..

نفسی کشید و چشمهایش بی اراده توی کافه به حرکت در آمد.قبل از برگشتن سرش ،نگاهش میان مردمکهای خندان مرد جوانی قفل شد.

احساسی عجیب برای چند ثانیه لبریزش کرد.قفسه ی سینه اش ایستاد. چشمهای لعنتی مرد بدجور زیر نور چراغهای بالای سرش برق میزد.

نگاه وامانده ی خودش هم که بدتر انگار قصد کنده شدن نداشت.

لبخند معنی دار مرد به خودش را که دید,لبش را گاز گرفت . فوری چشم دزدیدو نگاهش راتا آمدن هاله داد به پیاده روی بارانی.

این چه کاری بود که کرده بود؟ حس میکرد از صورتش حرارت بلند میشود.

با صدای سلام واحوالپرسی هاله سرش را چرخاند.چشمهایش باز شد.هاله داشت با همان مردک خوش و بش میکرد.

با نشستن هاله کنج لبش را دندان زد.هرکاری کردنتوانست حریف حس کنجکاوی اش شود: کی بود هاله؟


romangram.com | @romangram_com