#تا_آسمان_پارت_6
هاله سرآستین چپ پالتو اش را بالا زد و صفحه ی ساعت مچی اش را تا مرکز میز جلوکشید:میدونی چقد تاخیر داشتی؟
دست به سینه تکیه اش را داد به صندلی:کمتر از چهل دقیقه.
-احساس بزغاله بودن پیدا کردن میدونی چه جوریه؟
لبهایش را مکیدوچرخی به مهره های چوبی و دستبندهای رنگی دور مچش داد:الان خودت فهمیدی اصن چی گفتی؟
هاله با حرکت دست موهای تازه فر کرده اش را از سمت چپ صورتش کنار زد وغرید:من فهمیدم ولی انگار تو نفهمیدی .
با سر انگشت اشاره و شصت گوشه ی پلکهایش را نگه داشت.به شدت خوابش می آمدوچشمهایش با وجود باز بودن انگارهنوز خواب بود.تا سه صبح مهتا مخش را به کارگرفته و پای تلفن بیدار نگهش داشته بود. بعد از آن هم درست تا خود اذان صبح نشسته بود پای امتحان فیزیولوژی . حالا هم که هاله اینطور سنجاق شده بود به اعصابش.
یک نگاه بی حوصله به پیاده رو انداخت و پووف کرد:حالا چی شده مثلا ؟
-واقعا که.....منه خرو بگو که واسه خاطر خانوم اینطوری دارم میزنم به آب و آتیش.
چشمهایش را برای هاله گرد کرد:جووون؟؟؟....منو کله ی سحراز رختخواب گرم ونرمم کشوندی اینجا تازه طلبکارم هستی؟
هاله دستش را توی هوا به معنی "برو بابا"تکان داد و بلند شد:میرم سفارش بدم...چی کوفت میکنی؟
ابرویش بالا پرید.از هاله ی حسابگر این دست و دلبازیها بعید بود . امروز زیادی مشکوک میزد.
فاصله گرفتن هاله از میز را که دید روی صندلی به جلو خم شد:لته.
romangram.com | @romangram_com