#تا_آسمان_پارت_5
هر دودستش را توی جیبهای پانچ پشمی صورتی اش برد . حوصله ی بالا رفتن از پله های پل عابر پیاده را نداشت.ایستاد کنار خیابان .
ماشینها ویژکنان از مقابلش میگذشتند.
نگاهی به آن سمت و در چوبی کافه انداخت .پاتوق تقریبا هر روزه اشان دراین دوماه.
صدای پیام آمد. مطمئن بود که کسی جز هاله نمیتواند باشد.نیم ساعت از آخرین تماس تلفنی وپیامهای رگباری اش می گذشت. معلوم نبود اینبار چه خوابی برایش دیده که این ساعت از صبح کشانده بودش بیرون.یاد همین چند شب پیش افتاد که ساعت دوی نیمه شب با حدید و قابلمه ی کله پاچه روی سرش خراب شده بودند. فقط شانس آورده بود که صابری پیرمرد غرغروی صاحب خانه اش رفته بود نوشهر وگرنه مطمئن بودکه اگر میفهمید مثل همیشه تلفن را برمیداشت و برای بابا فرهاد حسابی داستان سرایی میکرد.
خنده اش را قورت داد وباسرعت تمام از لابه لای حفاظهای فلزی مرکز خیابان گذشت وخودش را انداخت توی پیاده رو.
آنقدر که از روی چاله های پر آب دویده بود،پاچه های جین مشکی اش حداقل تا ده سانت بالاترخیس بود:خدا از رو زمین محوت کنه هاله....
نوچی کردو کف دستش راروی گونه ی خیسش کشید.
باران لعنتی نه درست وحسابی میبارید نه قطع میشد.
کلاه را از روی سرش به عقب انداخت ودر کافه را با صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله ی آویزان سردرش باز کرد.قدم به داخل که گذاشت موج بزرگی از عطر خوش قهوه همراه با نوای خوش موسیقی به صورتش کوبیده شد.آب بینی اش را محکم بالا کشید و برای دیدن هاله روی تک تک میزها چشم گرداند.
سرش که به پهلوچرخید نگاهش قفل شدمیان یک جفت مردمک باریک شده ی برزخ .گوشه ی لبش را همراه لبخند سمج و بی موقعی که از دیدن هاله روی صورتش وول میخورد ،جوید.
زل توی چشمهای هاله . مستقیم رفت سمتش.روی صندلی نشست وکوله را هم گذاشت همانجابینشان روی میز :ها؟....چیه؟
پره های بینی هاله از زور حرص داشت میلرزید. همین هم باعث میشد نتواند جدی باشد.
romangram.com | @romangram_com