#تا_آسمان_پارت_4

گردنش را توی سینه خم کرد...سرش را محکم گرفت.چه اتفاقی افتاد که جای زندگی ولبخند,به پشت درهای بسته رسید؟

جوابش را داشت.بدبختی و سیاهی که بیاید دیگر رفتنی نیست.چنان جاخوش میکند توی تنت....چنان کز میکند کنج قلبت که خودت هم نمیفهمی.

بد مصب لعنتی غده میشود توی گلویت.

صبح ها که بیدار میشوی تنت تلخ است ... ظهرها چشمهایت سیاهی میرود ...عصرهاگلویت باد میکند...ولی امان از شبها..شبهایی که تمام نمیشود که امیدواری از غم بمیری و صبح بیدار نشوی....

ولی هیهات که آفتاب هنوز هست....درد هست ..... تنهایی هم....حتی بیشتر از دیروز.

چشم بست و خودش را به آغوش کشید.

هیچ وقت به اندازه این لحظه از زندگی کردن نترسیده بود.همه ترسش ,شبیخون خاطره هایی بود که روی لحظه لحظه ی این دوسال آ وار شده بودند.

نگاه پر شده اش روی درو دیوار گشت.تصویرها تکه تکه... به هم میپیوستند....

صدای پاهای زمان.... صدای خنده های او...

ذهنش داشت پر میکشید به عقب...خیلی عقب تر...به شش سال قبل ...آنجایی که سرانگشت زمان غبار نرمی رویش کشیده بود.....

***

کلاه را روی سرش انداخت ودورن خودش مچاله شد. این سرمای باد برای اولین هفته ی آذر ماه آنهم برای جایی مثل رشت ،کمی زیادی استخوان سوز بود.


romangram.com | @romangram_com