#تا_آسمان_پارت_10

-خوبین؟...حساب کنم؟

- مرسی داداش...آسی حساب کرده.

چشمهایش چهار تا شد. خم شد دم گوش هاله:دارم برات.

حدید سوئیچ را دست به دست کرد:مامان زنگ زد بهم گفتش امشب آسمانم با خودت بیاری....

وبعد اشاره کرد به کیف هاله که روی میز بود:گوشیت خاموشه...چکش کن.

حدید چند قدم از میزشان فاصله که گرفت دوباره ایستاد.نیم نگاهش با برق عجیبی از روی صورتش گذشت و روی هاله نشست:گفتی به آسمان؟

-چیز...نه....میگم....

دهانش باز ماند:چیو به من میگی؟

هاله نگاه از حدید کند. غلتی به میشی های گردش داد وزیر زیرکی خندید:محمد ازت خوشش اومده.

پلکهایش بی حرکت ماند.

توی آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد به خاطر آوردن شخصی به اسم محمد بود.گیج شده بود و توی صورت هاله داشت پلک میزد:محمد کیه؟

-ای بابا....هنگ ا وریا...مرادی دیگه.


romangram.com | @romangram_com