#تا_آسمان_پارت_11

باقی صحبتهای هاله را نشنید.

مرادی؟

همان مرادی خوش خط که برایش جزوه نوشته بود؟

همانی که....

سرش اتومات به سمت میز کناری چرخید.

لبخند محمد مرادی اینبار گرمتر از قبل روی لبهایش شکفت.

سرش را خیلی آرام برایش تکان داد .چند ثانیه نگاهش کرد و بعد دوباره نگاهش را به زیر انداخت.

مغزش از تکاپو افتاد. مردمکهای شیشه ای اش روی نگاه نگران و اندکی جاخورده ی هاله دودومیزد.

نفهمید چرا بغض اینطوربی اراده آمد و بیخ گلویش نشست.

آن لحظه وقتی که از هاله فرارمیکرد.

وقتی که از آن میز....آن آدمها....آن کافه...از محمد مرادی....مردی که تا لحظه خروجش از کافه با چشمهایش دنبالش کرده بود.

آنروز وقتی که از صبح اولین هفته ی آذر ماه فرار میکرد،نمیدانست که حتی اگرازتمام دنیا هم فرار کند از خودش نمیتواند.از سرنوشت و تقدیر رهایی ندارد.


romangram.com | @romangram_com