#تا_آسمان_پارت_12
کوله را چنگ زد و دوید سمت دانشگاه.
صدای قدمهای هاله پشت سرش بود.
کلاهش که کشیده شدبا حالی نامتعادل ایستاد.فرصت برگشتن پیدا نکردچرا که صورت پریده رنگ و چشمهای نمناک هاله خیلی زود پیش چشمهایش نقش بست.
نفس نفس زنان به حرف آمد:به خدا....آسی...به خدا دوست داره...
نفس پری گرفت.خم شد و مچش را محکم چسبید:به جون بابام یه ماهه رو سرحدیدخرابه...یه هفته ست هر روز میره سراغ بابا تا با بابات حرف بزنه.
بغض داشت گلویش را چاک میداد.
اشک میان کاسه ی چشمش غل زد:برا همین منوکشوندی اینجا؟دوساعته داری آمار هفت جدو آبادشو زیرو رومیکنی واسه همین بود؟
-به خدا نیتش خیره....میخواست ببینتت.....از حدید خواسته بود....خواسته بود
بزاقش را بلعید و اینباربا عجز نگاهش کرد:شماره تلفنتو خواسته بود.
داد کشید:غلط کرد با...
-چی شده هاله؟
صدای حدید جهت نگاه هایشان را یکی کرد.
romangram.com | @romangram_com