#تا_آسمان_پارت_13

حدید ایستاده بود شانه به شانه ی محمدی که یک سرو گردن از او بلندتر بود.

-هی...هیچی داداش.

یک قدم با اخم نزدیکتر شد: پس چی؟

با صدای حدید به خودش آمد و نگاهش را از نگاه محمد کند.

از کی آنطور غرق شده بود میان موج آرام چشمهایش؟

خیسترین وخوشرنگترین مردمکهایی بود که به عمرش میدید

خجالت زده چشم دوخت به سنگ ریزه های روی آسفالت:چیزی نیست.

نیم قدم عقب کشید:بریم هاله.

قدم اول را برنداشته بود که با صدایی میخکوب شد.

-بر کنین.

نفسش به شماره افتاد.نه انگار همه چیز این مرد خاص بود..حالا هم تن صدایش.

-میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟


romangram.com | @romangram_com